دو
چیز را همیشه فراموش کن:
خوبی که به کسی می کنی
بدی که کسی به تو می کند
همیشه به یاد داشته
باش:
اگر در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار
اگر در سفره ای نشستی شکمت را نگه دار
اگر در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار
اگر در نماز ایستادی دلت را نگه دار
دنیا دو روز است:
یک روز با تو و یک روز علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو
و روزی که علیه توست مایوس نشو
چرا که هر دو پایان پذیرند
آموختن را بکار
ببند:
به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد
به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد
به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد
سه چیز را از هم
جدا کن:
عشق، هوس و تقدیر
چون اولی مقدس است و دومی شیطانی
اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی
در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط
به خاطر خودت خواسته هایت را برطرف میکنند، پدر و مادرت و
نفر سومی که خودت پیدایش میکنی، مواظب باش که از دستش ندهی
و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود چرا که در
ترسیم تقدیرت نیز نقش خواهد داشت.
چشم و زبان، دو
سلاح بزرگ در نزد تو هستند
چگونه از آنها استفاده میکنی؟ مانند تیری زهرآلود یا
آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟
بدان که قلبت کوچک
است پس نمیتوانی تقسیمش کنی
هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکی اش
جبران شود.
هیچگاه عشق را با
محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان
چون همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق.
همیشه با خدا درد
دل کن نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن
آنگاه می بینی که چگونه قبل از اینکه خودت دست به کار شوی،
کارها به خوبی پیش می روند.
از خدا خواستن عزت
است
اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است.
از خلق خدا خواستن خفت است
اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.
هر چه می خواهی از
خدا بخواه و در نظر داشته باش که برای او غیر ممکن وجود
ندارد
و تمام غیر ممکن ها فقط برای کسانیست که
از ایمــان دل بریده اند و امیــد را به دل راه نمی دهند.
دکتر شریعتی: مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب؛ هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ،
چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به
خواستگاری دختری رفت .
والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد
برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق
و شیدای همدیگر بودند و می خواستند
همدیگر را ببینند ،
به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند .
لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را
به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش
را تکان می داد
و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا
از کوچه عبور می کرد و این ماجرا
را دید و شروع به گریه کردن کرد .
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم
که با معشوقه خود با خوشحالی سخن
می گفت .
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم
اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم .
لذا به حال خود گریه می کنم .
« زیبایی» و « زشتی» در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند:
بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند
«زیبایی» نیز از دریا بیرون آمد و وقتی تن پوشش را نیافت،
از برهنگی شرم کرد و به ناچار لباس «زشتی» را پوشید و به راه خود رفت.
تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه می گیرند.
اما اندک افرادی هم هستند که چهره «زیبایی» را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد
او را می شناسند.
برخی نیز «زشتی» را می شناسند و لباس هایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد